سفارش تبلیغ
صبا ویژن

در جستجوی حقیقت


ساعت 11:6 عصر یکشنبه 88/4/21

وقتی کوچیک تر بودم و هنوز به سن تکلیف نرسیده بودم،همیشه وقتی مامان چادر نماز رو سرش می کرد می رفتم پیشش می نشستم و بهش نگاه می کردم،همیشه دلم می خواست بدونم چرا آدم بزرگا یه موقع های خاصی می رن و یه چیزای خاصی رو با آداب خاصی انجام می دن،چرا در طول روز همون موقع های خاصی که گفتم حتی اگه کار مهمی هم داشته باشن از این کار دست نمی کشن؟یه کوچولو که بزرگ تر شدم و به قول معروف چیزای بیشتری حالیم می شد،فهمیدم اون کارای خاص اسمش نمازه،از این که برای سوالم پاسخی پیدا کرده بودم خوشحال بودم اما......،اما سوال جدیدی فکرمو مشغول کرده بود،همه می گفتن این کارا برای اینه که با  یه نفر که خیلی هم مهربونه و بچه ها در کل همه رو دوست داره حرف می زنیم،از موقع که اینو فهمیدم منم یواشکی می رفتم واز رو کار مامانم انجام می دادم،یواشکی انجامش می دادم چون فکر می کردم چون کوچیکم بقیه بهم می خندن،تا مدت ها بعد چیزای بیشتری فهمیدم و به سوالم که می خواستم بدونم اون آدم خوب که ما سجده اش می کنیم کیه،پی بردم حالا همون طور که بقیه بهم گفته بودن منم باید اون کارا رو انجام می دادم،اولش خیلی خوشحال بودم و تا مدت ها همش نمازمو می خوندم،اما گاه گاهی تنبلی می کردم و از زیر کار در می رفتم جلوی پدر و مادرم وانمود می کردم که خوندم نه دروغ نمی گفتم اما راستش وقتی کسی ازم می پرسی جواب نمی دادم،پیش خودم فکر می کردم خوب گولشون زدم اما.....،اما واقعیت چیز دیگه ای بود،مامان و بابام بهم طوری که وانمود می کردن نمی دونن بهم می گفتن اما من زیاد به نصیحتاشون گوش نمی دادم با خودم می گفتم حالا بعد می خونم،وقتی بزرگ تر شدم و اهمیت نماز رو بیشتر درک کردم،نماز هایی که نمی خوندم کمتر شده بود.اما هنوز اون قدر به نماز عشق نمی ورزیدم،راستش رو بخواین کمی از روی اجبار می خوندم تا دیگه کسی بهم گیر نده،اما یه دفعه همه چیز عوض شد.......

یکی از اقوام نزدیکمون که به خونمون می آمد،با اون صدای مهربون که من خسته نشم برام از نماز می گفت،تو حرفاش هیچ اجباری نمی دیدم، موقعی که نماز می خوند،دعا می کرد و منم به این کار دعوت می کرد نمی دونم چرا ولی خیلی احساس خوبی داشتم وقتی با هاش نماز می خوندم،حتی بعضی وقتا من تا مدت ها قبل اذان می رفتم کنار سجاده می نشستم تا به قول خودم تو نماز خوندن ازش جلو بزنم،اما اون همیشه نبود و من.....،اما یه شب ههمون فرشته نجات من یه پیامک بهم زد که شاید باور نکنین اما من رو زیر و رو کرد اومن پیامک این بود:هر کس نماز را سبک بشمارد از ما نیست «امام سجاد(ع)».از موقع یه تصمیم جدی گرفتم،حالا همه چی عوض شده بود اگه من حتی یکی از نمازام عقب می افتاد عذاب وجدان می گرفتم......،من همیشه ممنونشم وهمیشه اونو به عنوان الگوی رفتاری انتخاب می کنم خیلی دوست دارم اسمشو بنویسم اما احتمالا خوشش نمی یاد،اما هر جا که هست امیدوارم موفق باشه و هر چی که می خواد خدا بهش بده.«آمین»


¤ نویسنده: روز ابری

نوشته های دیگران ( )

خانه
وررود به مدیریت
پست الکترونیک
مشخصات من
 RSS 

:: بازدید امروز ::
0
:: بازدید دیروز ::
3
:: کل بازدیدها ::
24791

:: درباره من ::

در جستجوی حقیقت


:: لینک به وبلاگ ::

در جستجوی حقیقت

:: آرشیو ::

فروردین 1388

:: اوقات شرعی ::

:: لینک دوستان من::

نور
خط سوم
زندگی
● باد صبا ●
نیار یعنی آرزو
پرواز تا خدا
دلخسته

:: لوگوی دوستان من::





:: خبرنامه وبلاگ ::